03 February, 2014

نَفَس

در اثنای حیات
لحظه های شنیدن صدای نفسهایم
وزش نفسهای همه دیگریها بر گونه ام
چه بر سر آن همه نسیم آمد که قبلا وزیده بودند؟
...
 شاید بی نفس مانده ام که رنجورم
بی نفس مانده ام در پی این همه نفس زدن
لازم شد که این بار نفس در سینه حبس کنم
لازم است نفس را برای روزی دیگر نگه دارم
روز وزش دوباره بادها
روز گذر دوباره شان بر گونه ام
باید که این بار، خود به وزش درآورمشان
...
این بار انتظار وزش نسیمی ندارم
آنقدر میدوم، همچون گذشته
که بر گونه هایم وزش تندبادها احساس شود
گرچه وزشی نیست، پاهای من هستند
پاهایم هستند که حرکت بیافرینند
که نه نزد دیگریها بمانم و نه گونه هایم بی نصیب از وزش
نفسی نو باید

1 comment:

Anonymous said...

خیلی خوب بود