پدربزرگم رفت
و مرا به فکر پدربزرگ انداخت
که در حوالي ما او را و مادربزرگ را حواله داده اند به در کنار کوچکترين ها بودن، که داستان بگويند
اما نه
پدربزرگ يکي از قابل تامل ترين افراد است. آخرين فرد زنده از آنچه قديم مي ناميمش(که مي تواند شامل سنت هم بشود) اما وجه زنده بودنش قوي تر از وجه قديمي بودنش است
بيش از بقيه در حال زندگي مي کند. نه سوداي آينده را دارد و نه در پي القاي گذشته در تار و پود جامعه اش که مي بيند از آن کنده شده
از همه ما بيشتر در حال زندگي مي کند و به همين دليل با بچه ها مانوس تر است (که جز اکنونشان را نمي بينند) و از همه ما بيشتر در حال زندگي مي کند که واقعيت مرگ را به روشني پيش روي خود مي بيند
با پدربزرگ بودن برايم از لذت بخش ترين وجوه زندگيم بود که پس از مرگش هم نگهش مي دارم. درس مرگ را برايم بهتر از هر کس ديگر پيش از تجربه مرگ خودش و پس از آن نمايش داد
بهتر است بگويم، زنده بودن واقعي را نشانم داد

3 comments:
من پدر بزرگ ندارم :(
سلام آقا
راستش من با اين متن هاتون خيلي حال ميكنم.همشون جديد و جالبن
به نظرم جامعه ما هم به سان پدر بزرگ قوي و مغرور هست كه ديگه ضعف و جريان طبيعي فلك رو پذيرفته به همين دليل چند سالي هست كه دنبال يه جانشين خلف ميگرده ولي هنوز نتونسته پيداش كنه از طرفي دچار استرس شده كه وقت تموم بشه ولي نتونه اين سرزمين ثروتمند رو بهش بسپاره .
پس يا شايد هنوز شرايط خودش را درک نکرده يا در ايام شباب فرزندان خوبي تربيت نکرده
Post a Comment