15 August, 2009

خستگیهایم

چشمان بینای من
دیدنی ها
دیدن، دیدن، دیدن
پس از همه دیدن ها، خستگی
...
من، انسان
حرکت، کار، زندگی
توان صرف شده
گذر زمان برای لحظه ها
خالی شدن از توان
خستگی، پر کننده جای خالی
...
چیز، چیز، چیز
یک چیز، تکرار یک چیز
تکرار، تکرار، تکرار
هرروز، هرروز، هرروز
اکنونم، خستگی
...
پس از همه دیدن ها
صرف شدن های توان
تکرار چیزها
خستگیهایم، پر می کنند جای همه چیز درونم را
همه چیز بیرون، تا خستگی باشد اینجا
...
خستگی مطلق، نیست
خستگی، مطلق نیست
آنجا که خستگی همه چیز را بیرون کند
آنجا که خستگی همه درون شود
چیزی جز خستگی نباشد
لحظه ای است که نامش مرگ است
مرگ، بودن همه خستگی است
مرگ پر می کند جای خستگی را
خستگی بیرون می شود
مرگ همیشگی می شود
...
دیدن می خواهم
حرکت می خواهم
به سوی چیز دیگر

2 comments:

شهرزاد said...

خستگی هایم دایره وار می چرخند
سر گیجه دارم از این تکرار
تکرار سر گیجه، باز
سرم را بیشتر گیج می کند
خستگی هایم دایره وار با تکرار
می بلعند همه ی توانم را
اکنون گیج گیجم

shahrzad said...

see my photogallery by myself